بُرشی از کتاب "مجنون در جزیره"| دلتنگیهای عاشقانه
- چیه اخوی؟ چُمباتمه زدی و تو لاکی؟!!!!
- راستش دلم میخواد عملیات زودتر تموم بشه و برگردم دماوند.
قیافه محمدرضا در هم ریخت و پرسید:
- چرا؟!
- فکرم همش پیش زهراست...
به نظر من خواسته علیرضا کاملا منطقی بود، چون تازه خدا بهش دختر داده بود و طبیعی بود که فکرش آنجا باشد، اما محمدرضا...
- با این روحیه اصلاً اشتباه کردی اومدی.. الآن با بچه ها هماهنگ می کنم صبح اول وقت برو اهواز و زود خودتو به دماوند برسون؟
علیرضا که منتظر دلداری از سوی برادر بود، با تعجب پرسید:
- یعنی چی؟ چرا آخه؟
محمدرضا ادامه داد...
- چرا نداره داداش من ... یه لحظه فکر کن خدا کمکت کنه و فردا شهید بشی، چون دلت پیش زهراست نمیتونی نیتت رو برای خدا خالص کنی، اون وقته که شهید راه خدا نمیشیا.. پاشو وسایلتو جمع کن و برو یا قوی باش و تمرکز کن به اینجا...
عليرضا هم مثل من از این همه جدیت محمدرضا خنده اش گرفت و گفت:
- حرف حساب جواب نداره، چشم به امید خدا میمونم ...